پس از مدتهای زیادی فکر کردن به اینکه چرا حال من با برخی رفتارها از سوی بعضی از آدمهای اطرافم بد میشود، به این نتیجه رسیدم دلیل آن این است که در روابطم بیش از آنچه وظیفهی من است، از خود مایه میگذارم. (تشخیص حدود این وظیفه در روابط قراردادی (روابطی که قرار نیست احساسی در آنها وجود داشته باشد) سهل است اما در روابط عاطفی بسیار دشوار خواهد بود تعیین کردن حد و مرز اینکه تا کجا وظیفهی من است و از آنجا به بعد اضافهکاری محسوب میشود (هرچند شاید بتوان در روابط دوستانه و عاطفی هم اینطور در نظر گرفت که ما همانقدر که برای شخص مقابل به خود سختی دادهایم، انتظار همین رفتار را متقابلا از سمت او داریم).
اینکه تا اینجا متوجه شدم که دلیل اذیتشدنهایم چیست جای خرسندی دارد، اما غصه آنجاست که این اضافهکاریهای خارج از وظیفه، بخشی از شخصیت من شده و نمیتوانم آن را کنار بگذارم!
در همین مدت کوتاه که با خود قرار گذاشته بودم که بیش از میزان لازم به کسی محبت و توجه نکنم، نتوانستم از پس این کار برآیم و قرار خودم با خودم را شکستم!
از قضا(یی که سعی میکنم به آن اعتقاد نداشته باشم!) امروز دردِ دل کردن یک دوستِ نزدیک، دربارهی نگرانیهایش بابت یک انتخاب مهم و اختلافنظر اطرافیانش با او و اینکه میگفت از نظر آنها او اشتباه فکر میکند و من در جواب گفتم از کجا معلوم که درست فکر میکند و اصلا از کجا معلوم که چه چیزی درست است و چه چیزی غلط، باید همزمان شود با خواندن بخشی از کتاب "جزء از کل" (که هنوز نمیدانم دارد چیزهای بسیاری به من میآموزد یا وقتم را تلف میکند!) که دقیقا دربارهی همین موضوع است؛ اینکه به طور دقیق مشخص نیست که چه چیزی درست است و چه چیزی غلط! و دوباره همزمان شود با بحثی عمیق با یک دوست دیگر در نیمهشب، در همین باره.
اینروزها بیش از هر زمان دیگری با "نسبیبودن" درستی و نادرستی درگیرم و درحالی که از صحت هیچچیز (حتی همین نسبیبودن) اطمینان ندارم، سعی میکنم آن را ترویج دهم!
پینوشت: انگار اگر این متن را نمینوشتم چه دُرّ گرانبهایی از تاریخ بشریت کم میشد!
درباره این سایت